سوژينسوژين، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره

دختر نازم سوژین

عکسای کیش

برای مسافرت این دفعه خیلی هیجان داشتی و از قبل به همه میگفتی میخواهیم بریم کیش و اونجا کلید داره.... نمی دونم چه دلیلی داشت... هر چقدر برات می گفتیم که اونجا دریا هست و کشتی و دلفین و باغ وحش بازم تا کسی ازت می پرسید کجا میخواهید برید.... می گفتی هواپیما سوار میشیم و میریم کیش و کلید می بینیم!!!! جالب بود که هیچ کلیدی هم اونجا ندیدی و در اتاق کارتی باز می شد اینبار معنای هواپیما رو خیلی بهتر می فهمیدی و برای خودت صندلی جدا کنار پنجره داشتی و مثل همیشه تا نشستی همه چی رو امتحان کردی... باز و بسته کردن کاور پنجره , میز غذا, کمربند ایمنی و تا دکمه های بالای سرت رو هم می خواستی دست بزنی کلا هم تو مسافرت خیلی همکاری میکردی و برنامه خواب و جیش...
19 فروردين 1392

حرفای خاص

امروز ازت خواستم که بیایی و صبحانه بخوری... دستات رو زدی به کمر و گفتی "به هیچ وجه" نمی خورم.. من هاج و واج موندم که اینو از کجا یاد گرفتی....  چند لحظه بعد اومدی میگی الوچه داریم بده بخورم... میگم نه نمیشه... میگی "اشتهام رو وا می کنه ها".... اون وقت من باید چه شکلی بشم... یعنی میشه گفت بازیچه دست یه بچه شدیم به این باور رسیدم که بچه ها مانند دستگاه کپی هستند و من به عینه می تونم این رو ببینم که حتی حرفایی که بین خودمون یواشکی رد و بدل میشه رو کپی کردی و تحویلمون دادی... گوشی تلفن هم زنگ میزنه معمولا خودت جواب میدی... این روزا بابت مریضیت تماس می گرفتن و حالت رو می پرسیدن و خیلی دقیق جواب می دادی مرحله به مرحله درست بدون هیچ...
19 فروردين 1392

دختر مهربان من

اینجا می خوام از یکی از قشنگترین رفتارات بگم... که چیزی نیست جزء مهربونی این ابراز محبتها فقط مربوط به من نمیشه و با خیلی ها این برخورد رو داری... محکم و با دو دست بغل میکنی ... لپت رو به دستای طرف می چسبونی و هی میگی خیلی دوستت دارم... خاله من رو دیدی و اصرار میکنی بهش که شب بیا خونه ما بخواب.... و زودی هم از من اجازه میگیری که شب بخوابه خونه ما اینقدر من رو بوس میکنی و بهم میگی مامان فدات بشم قربونت برم... هرچقدر هم میگم نگو مامانا به بچه هاشون میگن ولی بازم تکرار میکنی... الهی مامان قربونت بشه به من میگی امنا مامان من باشه و ابی بابای من... چون خیلی خیلی دوستشون دارم... ازت می پرسم پس مامان و بابای من کی باشن... میگ...
19 فروردين 1392

من خوشحالم

خیلی وقتا اومدم و نوشتم که تو بدغذایی, شیر نمی خوری, غذا نمی خوری و خیلی چیزای دیگه امشب اومدم بگم دخترم داره غذا میخوره ... تو غذا خوردن اذیت نمیکنه... مثل اینکه روزهای ابری من بابت نخوردنهای تو تموم شده... دیگه غذای جامد می خوری مثل ادم بزرگا پلو میخوری ماهی می خوری مرغ می خوری... خودت می ایی و ازم غذا می خواهی.. باورش برام سخته ولی مثل اینکه واقعیته.. همیشه با حسرت به بچه ها که کنار ماماناشون نشستن و بی دردسر غذا می خورن نگاه می کردم ... همیشه نقصی در خودم می دیدم و نمی دونستم چکار کنم... احساس عجز و ناتوانی داشتم تو این موضوع... خود بخود درست شدی ...دعاهام مستجاب شده... فکر کنم منتظر ادا نذرمون بودی ... بزرگترین عیدی ر...
16 فروردين 1392
1